مشخصات کتاب:
نام کتاب: وسوسهی جدایی
نویسنده: احلام مستغانمی
مترجم: انسیهسادات هاشمی
نشر: ستاک
نوبت چاپ: 1403، اول
از یک کتاب چه انتظاری دارید؟ اینکه از خواندنش لذت ببرید؟ اینکه روحتان را سنگین کند؟ اینکه جملاتش را برای روزهای مبادا جایی یادداشت کنید؟ اینکه قلمتان پا بگیرد و بنویسید؟ از یک کتاب چه انتظاری دارید؟ اینکه بفهمید اگر تمام روز را روی تخت کز کرده باشید و به اطرافیانتان گفته باشید امروز کار به کار من نداشته باشید چون دچار کتابی شدهام که باید تمامش کنم، یعنی روزتان را بیهوده نگذراندهاید؟ نه تنها روزتان که عمرتان. ما زندگی میکنیم اما به کیفیت چند سال؟ وقتی عمرمان را خوب بچلانیم چند سال ازش باقی میماند؟
منتظرید دیگر چه بگویم؟
امروز در یکی از عصرهای پاییز روحم سوزن سوزن شد. کتاب از من دست کشیده بود، من از کتاب دست نمیکشیدم. چه چیزی بهتر از این است که بعد از خواندن کتابی شور نوشتنت بیدار شود و تو را جانانه به میدان رقص واژهکوبان بکشاند؟ رقصی چنین میانهی کلامم آرزوست.
این کتاب از آن کتابهایی بود که برای خواندش منتظر زمان مناسبی بودم. میدانستم قرار است ردی از خودش بر روحم به جا بگذارد. کسی معرفیاش کرده بود. خیلی ساده. نه مثل من که حالا نمیتوانم جلوی ابرازعلاقههای دست و مغزم را نسبت به این کتاب بگیرم. گفت: «مشخص است نویسنده ذهنش سرریز شده که همچین کتابی نوشته. کسی که ذهنش خالی باشد، این چیزها را نمینویسد.»
من از این نویسنده همین یک کتاب را خواندهام. پس در موقعیتی هستم که هم میتوانم بگویم خوشبختانه هم بگویم متاسفانه. چرا خوشبختانه؟ چون ممکن سراغ دیگر کتابهایش بروم و هیجانی که الان قلمگیرم کرده را نداشته باشم. و چرا متاسفانه؟ واضح است چون این امکان هم وجود دارد که تاسف بخورم برای شبها و روزهایی که بدون خواندن آثارش میگذراندهام.
وسوسهی جدایی بدیهیترین ارمغانش این است که آدم را وسوسه میکند از همه چیز و همه کس برای چند ساعت جدا شود. توی جلد آدم میرود و دیگر بیرون نمیآید.
این کتاب قلم را زمین میزند تا با خردههایش چیزی برای نوشتن بیابد. تکههای شکستهی قلم و نویسنده را سر هم میکند و چیزی میآفریند که حاصل پیوند انسان با نوشتن است. چیزی شبیه به تصویر جلد کتاب. نامه، نامه، نامه. نامههای بدون راه. بدون مقصد. بدون خواننده.
این کتاب تقدیمِ همینها میشود:
«باشد…
حالا که نامهرسانها به صندوق پستی ما خیانت کردهاند
این نامه را به دریا میفرستم
آنها را در شیشهای میفرستم برای کسانی که دیگر آدرسی ندارند که نامهای به آن بفرستیم.»
چرا وسوسهی جدایی؟
مترجم مینویسد که برای ترجمه نام کتاب خیلی با خودش کلنجار رفته. «شهیاً کفراق! شهی یعنی خوشمزه. از اشتها میآید. چیزی که اشتهایت را باز میکند. فراق هم که دوری و جدایی است. این که احلام واژهی «فراق» را نکره آورده، خودش یک دردسر دیگر بود. اشتهاآور مثل یک جدایی؟ آخر کتاب بود که منظورش را فهمیدم. یا باید وصال را انتخاب کنی و عشق را زندگی کنی. یا باید فراق را انتخاب کنی و عشق را بنویسی!»
نویسنده اختیار زندگیاش را به قلم داده. قلمی که او را به جدایی وسوسه کرده. او مینویسد: «این کتاب نوار یک قلب خسته است. بالا و پایین میشود. گاهی تند میزند و گاهی کند. هیچ امیدی به منظم شدن ضربانش و نجاتش از سکتهی قلبی نیست. مگر اینکه درد واقعیاش را پنهان کند و سعی کند بخندد. دلیلش این است که من بیش از آنچه میخواستم بدانم، دانستهام و بیش از آنچه باید میفهمیدم، فهمیدهام. برای همین شوق نوشتن را از دست دادهام. اینکه هر چیزی را نفهمی واقعاً نعمتی است.»
نویسنده برای اینکه به معشوق ابدیِ ادبیاش یعنی نوشتن بازگردد از ماجراهایی سخن میگوید که بسیاریشان تجربهی زیستهی خود او هستند. نویسنده خودش را هرچه رهاتر و عریانتر در این کتاب جملهسازی میکند و رگ خوابش را در دست خوانندگانش قرار میدهد. شاید!
همینگوی میگوید: «نویسنده کسی نیست که کتاب دارد، کسی است که خواننده دارد.» احلام مستغانمی مینویسد: «خوانندهها آزادند چه بخوانند ولی نویسنده در بند چیزی است که مینویسد.» اما آیا نویسنده برای نوشتن، بیشتر به قهرمانانش نیاز دارد یا به خوانندگانش؟ «از یک نویسندهی فرانسوی پرسیدند چرا مینویسی؟ گفت: چون قهرمانانم به من نیاز دارند. آنها جز من کسی را ندارند.»
نویسنده از بالا و پایینهای نوشتن میگوید. از اینکه آیا نویسنده باید شغل دومی داشته باشد تا همیشه دلش برای یک وقت مناسب و نوشتن پر بکشد یا خیر؟ از این میگوید که «نویسنده نباید نسبت به وقتش سخاوت داشته باشد (نزار قبانی).» از اینکه «درد بهترین پارچهای است که میتوان با آن یک پیرهن ادبی ماندگار خلق کرد.» از این میگوید که کارهایی مثل ظرف شستن و جارو کردن و پیادهروی چقدر به نویسنده ایده میدهند و منبع الهام او هستند.
«آگاتا کریستی گفته بهترین زمان برای طرحریزی یک کتاب هنگام ظرف شستن است.» یا نیچه گفته بود: «تمام افکار بزرگ در حین راه رفتن متولد میشوند.»
راستی میدانید مشکل یک نویسنده چیست؟ «اینکه به آتشی کمتر از عشق راضی نمیشود و این به خاطر ادبیات است نه عشق. خود معشوق هم نمیداند جملاتی که نویسنده در کتاب مینویسد خطاب به ادبیات است نه او. معشوق فقط یک وسیلهی عاشقانه برای رسیدن به هدفی ادبی است.»
یک روز از یکی از استادان شاعرمان مخاطب شعرهایش را پرسیدیم. او سری تکان داد. بعد از چند ثانیه سکوت شروع کرد به سخن گفتن از معشوق آرمانی. آن موقع ما چیزی از حرفهایش متوجه نشدیم چون هنوز پاهایمان روی زمین بود و شاخکهایمان لای شاخههای درختِ منطق گیر میکرد. برای همین گفتیم قانع نشدیم. گذشت. حالا بیشتر از هر زمانی میفهمم که چقدر در دوران خامبودگیام هنر را نمیفهمیدم.
جامعه پر از آدمهایی است که همیشه به دنبال مخاطب شعری شاعرها و بیلزنی گذشتهی نویسندهها هستند تا یک روز جعبه سیاه آنها را در معرض بازدید عمومی بگذارند. اما «ما عشق را بازی میکنیم و دربارهاش مینویسیم. ما عاشق عشق میشویم، چون هنر آن را زیباتر میکند. وقتی عشق را مینویسیم بالا میرویم و پس از آن نمیدانیم چطور جای پایمان را بین واقعیت و خیال مشخص کنیم. عشق پیش از دلمان در خیالمان متولد میشود.»
آنقدر جمله از این کتاب یادداشت کردهام که نمیدانم کدامشان را بنویسم. میدانید نویسنده هیچ وقت نوشتههای این کتابش را ویرایش نکرده؟ «همیشه از چیزهایی که پاک نمیشوند میترسیدم. اما این بار تصمیم گرفتم نوشتههایم را مرور نکنم و این کتاب را همانطور که جوشیده برای ناشرم بفرستم تا تصمیم جداییام از این نوشته، پیش از آنکه جملاتش به من بیاویزند، اولین تمرین جدایی باشد.»
آنقدر درگیر جملات شدم که فراموش کردم بنویسم اصلاً منظور از جدایی چه بود. شاید تا الان خودتان دریافته باشید. هیچ جملهای بهتر از حرف خود نویسنده ندارم. هیچ کجای این نوشته مروری نبود. این یادداشتی بود بعد از لبریزشدگی یک خوانندهی معمولی، که حالا اگر این یک بند را ننویسد انگار اشکهایش را لای کتاب خاک کرده است. بله من گریستم. با این بند از کتاب گریستم. موسیقی بیکلام “طعم عشق” چاشنی عزاداری شاعرانهام را فراهم کرده بود. نتواستم نگریم. نتواستم ننویسم.
«پیامی زیبا مثل شعر، با فراز و نشیبی کاملاً برازندهی پایان یک انسان شکستخورده، دربارهی جدایی از کسانی که ما را با آنها امتحان میکنند، یا شاید هم کسانی که جدایی ما را با آنها امتحان میکند. ولی این پیام تصمیم مرا عوض نکرد. نه! به دیدارش نخواهم رفت. فاصله مثل آبروست، ارزش هر چیزی را با بیشترین ضرر بالا میبرد. همیشه ضررهای زیبا را با همهی ناگواریشان دوست داشتم. از بس شکست خوردم، نویسنده شدم. نویسنده فرزند شکستهای خویش است. برای همین همیشه برای شکستهایم احترام قائل بودم، چون شکست جوهر نوشتن است.»
آخرین نظرات: