سایت زدنم بهر چه بود؟ | ۴ دلیلی که باعث شدند از دیده شدن نترسم

خضر راه نویسندگی‌ام، شاهین کلانتری، در دوره‌هایی مختلفی که ازشان شرکت می‌کردم یک جمله می‌گفتند که تا همین چندی پیش با اینکه می‌دانستم باید به خودم بگیرم، خودم را به آن راه می‌زدم که مثلا «چی آقای کلانتری؟ صداتونو ندارم. نه، الان ندارم. شما دنبال چی هستید آقای کلانتری؟»
بعد ایشان هم حتما با خودشان می‌گفتند یک جمله را که صدبار تکرار نمی‌کنند (که البته می‌کردند) و دوباره در دوره‌ی بعدی که مثلاً می‌خواستم یک حالی به خودم بدهم و کاری برای نویسندگی، این استعداد تقریباً از خود کشف‌ شده‌ام بکنم، باز از دستشان در می‌رفت و برای صد و یکمین بار می‌گفتند: «حرفه‌ای‌ها سایت دارند.»
یک‌بار با خودم گفتم اینطوری دیگر نمی‌شود. شاید واقعا ملّت نشسته‌اند ببینند منِ زبان‌بسته حرفم چیست. خدمت به خلق را رها کنم بیایم بچسبم به این جمله‌ی از سر تواضع که “من فقط دستی در نوشتن دارم، نویسنده که نیستم!” گذشت تا در یکی از همین دوره‌های حال‌خوب‌کن شرکت کردم. به خودم که آمدم، باز دیدم آن یک جمله راست راست جلویم راه می‌رود. “حرفه‌ای‌ها سایت دارند.”
حتی چند شب‌ کابوس می‌دیدم که شاهین کلانتری در فراز آسمان بال‌هایش را گشود. چرخی در هوا زد و به سمت من خیز برداشت. من بدو، شاهین بدو. آخر سر هم به درّه‌ای پناه بردم که او نمی‌توانست وارد آن شود. بالایش نشست و گفت: «کاریت ندارم بچه، فقط اینکه؛ حرفه‌‌ای‌ها سایت دارند» بعد هم رفت. همان جا مو‌هایم را کشیدم و از دردش بیدار شدم. صبحش به هم‌نویس عزیزم که همای سعادت من بود، پیام دادم که لطفا یک طراح خوب معرفی کند، چون بالاخره تصمیمم را گرفته‌ام و به هر قیمتی هم که شده می‌خواهم سایت بزنم.
از قضا طراح سایت بنده، آقای سعید قائدی از دوستان آقای کلانتری درآمد. این را که من نمی‌دانستم. بعداً فهمیدم و خودم را به خاطرش لعنت کردم که چرا این مافیا یک شب مرا با تیرش خلاص نمی‌کند. بعد یادم آمد حرفه‌‌ای را که نمی‌شود بار اول از بازی پرت کرد بیرون. من جان‌سخت‌تر از این حرف‌ها بودم. خِیر سرم خودم را چپانده بودم توی دار و دسته‌ی حرفه‌ای‌ها!
همای سعادتم هم رفته بود توی گروه مافیا‌. خودش مرا وارد این بازی کرد. گفت: «می‌توانی طراحی را به فلانی بسپاری و بگویی برای دوره‌ی “سایت نویسنده” می‌خواهی تا زودتر برایت آماده کند.» من هم که این وسط برای خودم بال بال می‌زدم، یک دست و بالم را جمع کردم و بردم پیش آقای قائدی.
دوره شروع شد. اوایل برای تمرین‌هایی که استاد می‌دادند مجبور بودم متن و عکس مرتبطم را برای طراح بفرستم تا او زحمت بارگذاری‌اش را انجام دهد و بعد لینکش را بدهد به من تا در قسمت تمارین بارگذاری کنم. فکر کنید چه سِیری طی می‌شد برای اینکه یک متن از منِ از همه‌ جا بی‌خبر، به دست مدرّس و دوستانم برسد. هنوز سایتم از تولید به مصرف نبود. واسطه‌ها زیاد بودند و وقتی آقای کلانتری به تیتر اشتباه و ویرایش نکردنم ایراد می‌گرفت، نمی‌توانستم شفاف‌سازی کنم و دست واسطه‌ها را این وسط رو کنم.
دوره خوب پیش می‌رفت. همه در کنار هم گل می‌گفتیم و گل می‌شنیدیم؛ تا اینکه یکی از جلسات نزدیک به عید (۱۴۰۳) برگزار شد. جلسه‌ای که من هندزفری به گوش، از این مغازه به آن مغازه برای خرید عید در رفت‌و‌آمد بودم. چیزهای مهمی گفته شد که درکش برای منی که به گمانم از کوچک‌های کلاس بودم مشکل بود. شبش فایل صوتی کلاس را در سکوت گوش دادم و تمرین را هم نوشتم. البته تمرینش “دفترچه‌ی شخصی سایت نویسنده” بود‌ و با دیگر تمرین‌ها فرق می‌کرد. حرفش این بود که دقیقا می‌خواهید با سایتتان چه کار کنید؟ البته کاش به همین سادگی بود. مواردی داشت که من اصلا قبل‌ترها به آن فکر هم نکرده بودم. یک گوشه‌ی اتاق آسمان (Skyroom) نشسته بودم و داشتم بال بالم را می‌زدم؛ این‌ طوفان‌ها از کجا پیدایشان شد، نمی‌دانم.
روز جلسه فرا رسید. استاد در آن روز دندان‌هایشان را به ما نشان دادند! آنجا بود که زِرِهم شکست. دیگر جان مضاعفی برایم نمانده بود.
“شب بخیر خانم سجادنیا”
“معلم نویسنده‌ دیگه چه موجودیه! اینم شد کلیدواژه؟ آخه کی میاد اینو سرچ کنه؟”
می‌خواستم داد بزنم: «خودتان گفتید حرفه‌ای‌ها سایت دارند! این هم سایت! دیگر چه می‌خواهید از جان من؟» فریادهایم را ریختم توی دوتا اموجی که داشتند از خنده گریه می‌کردند؛ البته که حالم دقیقاً برعکس این اموجی‌ها بود اما در مرام حرفه‌ای بودنم ندیدم که تیرهایم را به سر خودم شلیک کنم و بعدش خلاص.
دوره تمام شد و سایتِ نوساختم تقدیمم شد. حالا من بودم و این فضای ابری وسیع که نمی‌دانستم با آن چه کنم. دلم می‌خواست هیچ وقت از نزدیک نمی‌دیدمش. با اینکه ۲ ماه انتظارش را می‌کشیدم اما وقتی به دستم رسید آنقدر که فکر می‌کردم، خوشحال نشدم. به زیر و بمش آگاه نبودم. دوستانم را می‌دیدم که داشتند توی آسمان همینطور اوج می‌گرفتند و من نشسته‌ بودم و نمی‌دانستم با بال‌هایم چه کنم.
دفترچه‌ی راهنمای پروازِ نویسنده را ورق زدم. نشستم تا می‌توانستم به فضای ابری شاهین بزرگ، خیره شدم. یاد گرفتم. تقلید کردم. بعد رگ حرفه‌ای‌ام حرکت کرد و دزدیدم!

هنرمند نابالغ تقلید می‌کند، هنرمند بالغ می‌دزدد. (لیونل تریلینگ)

به خودم آمدم و دیدم برای کاری که خودم را به هر دری می‌زدم تا نادیده‌اش بگیرم، دارم ساعت‌ها وقت خرج می‌کنم. ایده‌ها می‌نویسم. متن‌ بارگذاری می‌کنم و برنامه‌ها دارم. راستش، از اعتماد به نفس من تا سایت زدنم، تفاوت از زمین تا آسمان بود.

نوشتن برای انتشار، چیز غریبی است؛ چون تکه‌ای از تو یک بچه‌ مثبتِ کتاب‌خوان است و تکه‌ای دیگر، ضایع‌ترین هنرپیشه‌ی تاریخ. یک تکه می‌خواهد توی کتاب‌خانه بماند و تکه‌ی دیگر از ته دل دوست دارد مشهور و محبوب باشد. (فاستر والاس)

حالا به اندازه‌ی پهنای آن، می‌خواهم کم کم بال‌هایم را باز کنم. چه بسا روزی هم‌قلّه‌ی حرفه‌ای‌ترین حرفه‌ای‌ها شدم. تا آن مرحله خیلی فاصله دارم. کشمکش آقای والاس را هم به خوبی درک می‌کنم؛ اما بهای حرفه‌ای بودن مگر همین نیست؟ بله؛ حرفه‌ای‌ها سایت دارند و می‌دانند با آن چه کنند.

 

۴ دلیلی که باعث شدند از دیده شدن نترسم:

من پکیچ کاملی از اعتماد به نفس پایین، کم‌رو و کم‌حرف بودن، درونگرایی و محافظه‌کاری هستم. (درباره‌ی من را می‌توانید بخوانید تا اگر دوست دارید بهتر با این پاستوریزه‌ی دست به قلم آشنا شوید. یادم رفت، خودتخریبی هم جزو موارد بالا محسوب می‌شود.)

 

۱) آنقدر نوشتم که دیگر غصه‌ی متنم را نمی‌خوردم
نمی‌توانم بگویم سال‌ها نوشتن برای دل خودم باعث هدر دادن وقتم شده بوده؛ بلکه همین نوشتن‌ها و خواندن‌های زیاد و البته خوب بود که خیالم را تا حدودی از استرس این مرحله راحت می‌کرد. ضرب‌المثلی هست که می‌گوید: شاگرد که آماده باشد، استاد خودش از راه می‌رسد.
البته این موارد را نمی‌شود به همه تعمیم داد، اما اگر یک نفر هم در وضعیت مشابهی مثل من قرار داشته باشد و این‌ها را بخواند و یک “پس تنها نیستم” در دلش بگوید، برایم کافی است.
یادم است در دوره‌ی “نویسندگی خلاق” که اولین تجربه‌ی من از کلاس‌های آقای کلانتری بود، متنی از من خوانده شد که هنوز که هنوز است وقتی به بازخورد ایشان و دوستانم فکر می‌کنم قند در دلم آب می‌شود.
“متن تر و تمیز”
“سوالات عمیق و فلسفی‌ای که فکر کردن بهشون نشان از هوش‌زبانی و زبان‌آور بودن نویسنده‌ست”
“می‌تونیم امیدوار باشیم همچنان متنای خوبی از ایشون بخونیم”

 

۲) خودم را به دست حرفه‌ای‌ها سپردم
از شرکت در دوره‌های شاهین کلانتری و پیش‌تر از آن در دوره‌‌ی کوتاهی از خانم هدا ترخان، راه و چاه این مسیر را بیشتر آموختم. دوستان زیادی پیدا کردم که با اینکه برنامه و ایده‌هایشان در نویسندگی با من متفاوت بود اما همراهی و هم‌مسیر بودن با آنها بسیار در رشد حرفه‌ای‌ام کمک کرده و چیزهای زیادی از آنها یاد گرفته‌ام که در هیچ مدرسه‌ای به جز مدرسه‌ی نویسندگی یاد نمی‌دادند.

هر چقدر هم احساس تنهایی کنید و از همه کناره گرفته باشید اگر کار واقعی خود را آگاهانه آغاز کنید دوستان ناشناخته‌ای خواهند آمد و شما را خواهند جست. (کارل یونگ)

 

۳) بازخوردهایی گرفتم که مرا به انتشارِ بیشتر ترغیب می‌کرد
از بازخورد می‌ترسید؟ باور کنید در ترستان تنها نیستید. خیلی‌ها همان اول به خاطر همین ترس از پذیرفته نشدن اصلاً کاری را شروع نمی‌کنند. اما همیشه سخت‌ترین قسمت هر کاری شروع آن است. اگر توانستید که شروع کنید، پس می‌توانید ادامه‌اش دهید و به پایان برسانید. به نظرم نگران جامعه‌ی آماری پایین هم نباشید. شما اول می‌نویسید بعد خوانندگان خودشان جذب می‌شوند. به قول رولان بارت: «زادن خواننده باید به بهای مرگ مؤلف صورت پذیرد.»

نویسنده بودن چه فایده‌ای دارد اگر نتوانید شمار زیادی از مردم را بیازارید! (نورمن میلر)

من کسی‌ بودم که به هر بهانه‌ای انتشار را به تعویق می‌انداختم چون فکر می‌کردم چیزهایی که می‌نویسم اصلاً جالب نیستند و ارزش خواندن ندارند، یا اگر دارند باعث می‌شود دید مردم نسبت به من تغییر کند و خیلی اما و اگرهای دیگر. تعارف چرا؟ هنوز هم در انتشار دل دل می‌کنم. وقتی روی دکمه‌ی انتشار می‌زنم انگار تکّه‌ای از درونم از من جدا شده و من دیگر روی آن تسلّطی ندارم. وقتی خوانده می‌شوم احساس می‌کنم دارم توی آکواریوم زندگی می‌کنم. اینجا همان جایی است که بچه‌مثبت کتابخوان درونم پافشاری می‌کند که «زودتر برویم خانه، من اتاقم را می‌خواهم.»

 

۴) چالشی برای یادگیری راه انداختم
سایت کار مرا جدی‌تر می‌کند. محدودیتی در تعداد کلماتش ندارم. بستری وسیع‌تر است که چالش‌های بزرگی هم می‌طلبد. از دل همین چالش‌ها چیزهایی یاد می‌گیرم که قبل از اینکه بخواهد برای دیگران سودمند باشد، دانستنش به خودم کمک می‌کند.
فعلا چالشی که می‌خواهم رویش کار کنم ۱۰۰ جستار ادبی است. قصدم این است با ۱۰۰ نفر از شاعران و نویسندگان ایران و جهان چند روزی زندگی کنم و آثارشان را بخوانم و بخشی از مطالعاتم را در قالب جستاری کوتاه منتشر کنم.

با همه‌ی این‌ها، این را هم بگویم که مردم کمتر گذرشان به سایت می‌افتد. همین فرصت خوبی است به جای اینکه نوشته‌هایم را در ویترین اینستاگرام و تلگرام بگذارم تا هر کسی بیاید و یک چیزی بگوید و برود، روی ساخت‌و‌ساز و چیدمان مدرن‌ترین فضای شخصی‌ام کار کنم. احتمالاً تا آن موقع بچه‌‌ی منزوی درونم هم اجتماعی‌تر شده است!

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط