در این ۱۰ سال عینکی بودن چه بر من گذشت؟
همیشه میترسیدم به خانوادهام بگویم که چشمهایم ضعیف است. فکر میکردم همه همینقدر میبینند. نمیدانم چرا غربالگریهای کودکیام هم این موضوع را نمیفهمیدند. حالا من
همیشه میترسیدم به خانوادهام بگویم که چشمهایم ضعیف است. فکر میکردم همه همینقدر میبینند. نمیدانم چرا غربالگریهای کودکیام هم این موضوع را نمیفهمیدند. حالا من
از آن روز که روی دست و پای بیجان من غش کردی و آب بر روی صورتت ریختم، از آن روز که جلویم ایستادی، انگار
مرا کشان کشان به هال میبرد. روی صندلیهای چوبی مینشینیم. گالریاش را باز میکند و شروع میکند به خواندن. گوش میدهم. بین گوش دادن به
سالهای سال فکر میکردم اگر تا شب امتحان کل کتاب را مو به مو بلد نباشم و نتوانم به بلبل طعنه بزنم یعنی هیچ چیز
میترسم. میترسم شاهدِ پر کشیدن استادانِ ادبیات بیشتری باشم. امروز “معروفی” رفت؛ دیروز “ابتهاج” پر کشید. حالا خودم را سرزنش میکنم چون به رفتن م.سرشک
من تاکنون نویسندهای را ندیدهام که عزیزان زندگیاش حامیاش باشند و بگویند آفرین آفرین ادامه بده تو نویسندهی بزرگی خواهی شد! اصلا برای نویسندهی بزرگ