در این ۱۰ سال عینکی بودن چه بر من گذشت؟

همیشه می‌ترسیدم به خانواده‌ام بگویم که چشم‌هایم ضعیف است. فکر می‌کردم همه همین‌قدر می‌بینند. نمی‌دانم چرا غربال‌‌گری‌های کودکی‌ام هم این موضوع را نمی‌فهمیدند. حالا من رویم نمی‌شود، جواب آزمایش هم رویش نمی‌شود؟
وجه مشترک همه‌ی اعضای خانواده‌ی ما عینکی بودنمان بود. همه‌مان هم نزدیک‌بین بودیم. یعنی طوری نبود که یکی محض کتاب خواندن و تلویزیون دیدن عینک بزند. همیشه و در همه جا عینک، یارِ غار ما بود.
من هم در خانواده‌ی عینکی‌ها چشم به جهان گشودم. مادرم فکر می‌کرد از من دیگر عینکی درنمی‌آید. شاید القای همین طرز تفکرش جلوی مرا از اعتراف به ضعیفی چشم‌هایم می‌‌گرفت.
یادم است یک‌بار با مادرم به تولد یکی از دخترهای همسایه رفتیم. تولد پر زرق و برقی گرفته بود. آخرهای تولد انگشتر طلایی که پدر و مادرش به او هدیه داده بودند، گم شد. مادرم صدایم زد و گفت: «تو که چشمات قویه بگرد ببین پیداش می‌کنی.» با خودم می‌گفتم اگر چشمان قوی یعنی چشم‌های من، پس بقیه که عینک می‌زنند چقدر کورند.
یا مثلا ظهر که همه‌ی خانواده در خواب عصرانه‌شان بودند من تازه برنامه کودک‌هایم شروع می‌شد‌. آن موقع‌ها تازه شبکه‌ی پویا هم آمده بود، شوق داشتم. نباید برنامه‌ای ندیده از دستم در‌ می‌رفت. وقتی خواهرانم خواب بودند، می‌رفتم عینک‌شان را از بالا سرشان برمی‌داشتم و می‌زدم. انگار که وارد دنیای دیگری می‌شدم. دنیایی که همه رنگ‌ها پررنگ‌تر بود. همه چیز ریز‌تر می‌شد‌. تلویزیون تار نبود و خلاصه. در حد چند دقیقه در این بهشت می‌ماندم و با ترس اینکه خواهرم بیدار شود و ببیند چشمانش بالا سرش نیست، سریع‌ عینکش را همان‌طوری که بود سر جایش می‌گذاشتم.
من واقعا داشتم اذیت می‌شدم اما آنقدرها هم برایم مسئله نبود. تا اینکه پیش‌دبستانی ۲ رفتم. ساعت‌های آخر روز، مربی‌مان از روی تابلویی برایمان قصه می‌گفت و از ما می‌خواست برویم خلاصه‌اش را برای مادرمان بگوییم تا او بنویسد و فردایش خلاصه‌به‌دست وارد کلاس شویم.
از این بخش از مهد کودک بیزار بودم. خودم هم نمی‌دانستم چرا. هیچ‌کس هم نمی‌پرسید چرا وقتی الهه جون می‌گوید: «بریم سراغ قصه‌ی امروز» من یک اَهِ کشدار و غلیظ می‌گویم. بعدها فهمیدم به خاطر این بوده که من نمی‌دیدم. من عکس‌های روی تابلو را نمی‌دیدم. فقط گوش می‌کردم و سعی می‌کردم داستان را این‌گونه به خاطرم بسپارم. نمی‌خواستم هم جریمه شوم. باید هرطور که می‌شد می‌فهمیدم این داستانِ زبان‌بسته چه می‌گوید.
تا کلاس چهارم این رازم را مخفی کردم. شاید درستش این بود که مثل فیلم “در حال و هوای عشق”، می‌رفتم توی سوراخ دیوار رازم را فریاد می‌زدم تا از محلش سبزه درآید؛ اما یک شب، پشتِ چراغ قرمز همه چیز را افشا کردم. برنامه‌ای برایش نداشتم. در واقع، خیلی اتفاقی مادرم را با تفکر اشتباهش مواجه کردم.
بالای چراغ قرمز یک بیلبورد تبلیغاتی بود. از رویش با مِن و م‍ِن خواندم. مادرم گفت: «مگه نمی‌بینی درست بخون.» گفتم: «اونی که بزرگ نوشته سینا رو می‌بینم اما اون خطّای زیرشو نه.» پدرم گفت: «الان اینی که نوشته آدرس، بلوار طالقانی…» گفتم: «نه، اونو نمی‌بینم.»
از آن شب به بعد خانواده افتادند پی عینکی کردن من. عینکی که خیلی دیر به چشمانم نشست. اولین شماره‌ی عینکم ۱/۵ بود. من هم ذوقِ عینک زدن را داشتم اما بعد از چند سال مخصوصاً دوران کنکورم از عینک خسته شده بودم. حتی تمیز کردنش هم وقتم را می‌گرفت.
این‌ها ماجرای شروع عینکی بودنم بود، اما در طی این سال‌ها چه‌ها که بر من نگذشت. برای دومین عینکم خوب گذاشتم چشمانم ضعیف شود. کلاس ششم بودم. درس در مورد قرْن بود. معلم‌مان عددی روی تخته نوشت تا از روی آن قرن را تشخیص دهیم. مثلا ۳۴۹. باید می‌گفتیم قرن چهار. من را بلند کرد. اصلا یک عدد دیگر خواندم. گفتم: «۵۶۷ میشه قرن شش.» آنجا هم دوباره این سوالِ زهردار از من پرسیده شد: «مگه نمی‌بینی؟» نه، می‌بینم دارم ادا درمی‌آورم. خب حتما نمی‌بینم دیگر.
این شد که باز یک سیلی از محیط بیرون پسِ کله‌مان خورد و انداختمان پی عینکی دیگر. کم از شماره‌ی چشمانم می‌ترسیدم، دکتر هم خوب زیر پایم را خالی کرد. «دیرتر میومدی. چرا حواستون به این بچه نیست.» «از بس سرش تو کامپیوتر و گوشیه و کتابه.» «تقصیر شماست، شما پدر و مادر باید جلوشو بگیرین. خود بچه که نمی‌ذاره کنار. قرنیه‌شم نازکه اصلا عمل نمیشه.»
نسخه را گرفتیم و به سمت عینک‌فروشی رفتیم. به زور خودم را می‌کشاندم. از خودم بدم می‌آمد. از ظلمی که داشتم در حق چشم‌هایم می‌کردم. نمره چشم‌هایی که افتاده بودند روی غلتک تا به اندازه‌ی سال‌هایی که مخفی کرده بودمشان انتقامشان را بگیرند. عینک جدیدم که به دستم رسید، از بغل، لایه لایه بودن شیشه‌اش مشخص بود. احساس می‌کردم شرفم به باد رفته. حالا اگر این استکان را بزنم، بقیه چقدر عجیب به من نگاه می‌کنند.
عینک سومم که اوضاعش از این بدتر بود. آن یکی که به دوران مصاحبه فرهنگیان هم خورد و خوب خون من را توی شیشه کرد. حسرت می‌خوردم به حال آنهایی که معاینه پزشکی‌شان بینایی‌سنجی نداشت چون اصلا عینکی نبودند. اما من با آن دو کفِ استکان مگر می‌توانستم بگویم تفننی عینک می‌زنم!
از پیچ مصاحبه هم به سلامت گذشتم. راستی این وسط مدل عینک هم مطرح بود دیگر. آخرین عینکم به زمانی خورد که همه یک فریم ساده که فقط بالای شیشه‌ی عینک را می‌پوشاند، می‌زدند. وارد عینک‌فروشی شدم. گفتم: «از این جدیدا می‌خوام.» فروشنده گفت: «شما شماره‌ی چشماتون بالاست قطر شیشه‌تون به این فریم نازک نمیاد.» هاج و واج نگاهش کردم. وقتی سردی نگاهم را دید، گفت: «البته میشه شیشه‌ی فشرده براتون بزنم که تقریبا قطرش نصف بشه اما قیمتش دو برابره.»
قیمت مگر مهم بود وقتی که تنها دختر عینکی با این نمره و این سن و سال در اطرافیانم من بودم؟ واقعا آدم چقدر برایش مهم است همرنگ جماعت باشد. قدیمی‌ها یک چیز می‌دانستند که این را می‌گفتند؛ چون من با هر عینک احساس می‌کردم دارم رسوا و رسواتر می‌شوم.
راستی چقدر هم دست به دامان امداد‌های غیبی شدم. در زمان عینک دومم با خانواده‌ام به جمکران رفتیم (دوران زندگی‌ام برحسب عینک‌هایم تقسیم می‌شود). پشت مسجد یک چاهی بود که به چاهِ امام زمان معروف بود. کاغذ می‌دادند که خواسته‌مان را تویش بنویسم و بندازیم داخل چاه. فکر کنید من چه نوشتم. نوشتم: «امام زمان اگه شماره‌ی چشمام به ۲ برگرده به همه نذری میدم.» چه دل‌ْپاک. یا مثلاً بعد از هر عینک از خدا می‌خواستم این دیگر عینکِ آخرم باشد.
شاید با خودتان بگویید: «چقدر کم عینک عوض کردی در این ۱۰ سال. ملت هر سال عینک‌شان را با لباس‌های عیدشان ست می‌کنند.» ببینید، من همین‌جوری از شماره‌ی چشم‌هایم خجالت می‌کشیدم، دیگر دیوانه نبودم هی به خودم یادآوری کنم امسال هم که کورتر شده‌ام. دلم نمی‌خواست آن تروماهای کودکی زخمش باز شود. سرپوش می‌گذاشتم و پذیرفته بودم که عینک دیگر جزو اعضای بدن من شده، نه چیزی کمتر.
به جایی رسیده بودم که برای عینکم دل می‌سوزاندم. به جای اینکه بترسم چشمانم آسیب ببینند، می‌ترسیدم بلایی سر عینکم بیاید. از هر چه هم بترسی سرت می‌آید دیگر. سرم آمد.
چند سال پیش نمی‌دانم با چه عقلم وسط‌بازی کردم. توپ هم راست خورد در فرقِ عینکم. عینکم شکست. چقدر خودم را لعنت کردم. اصلا توی دلم افتاده بود یک بلایی سر عینکم می‌آید اما رفتم توی دل شیر. چقدر در خانه گریه کردم. بهِم می‌خندیدند. هیچ کس حال مرا درک نمی‌کرد چون تا به حال یک چیز مادی اینقدر برایشان بامعنا نشده بود ‌که ادامه‌ی حیاتشان به آن بسته باشد.
سوتی‌هایی که در زمان بی‌عینکی داده‌ام، غصه‌هایی که به خاطر آسیب دیدن عینکم خورده‌ام، حرف‌ها و دست‌انداختن‌هایی که فقط چون عینکی بودم درکشان می‌کردم و قلبم را می‌شکستند، رشته‌های ورزشی‌ای که هیچ وقت تجربه نکردمشان، تنفرم از آب و خاک وقتی جلوی دیدم را می‌گرفتند، ذوقم وقتی که فهمیدم چشمانم عمل می‌شوند؛ همه و همه قصه‌های نگفته‌ای است که حالا با خودم به اتاق عمل می‌برم.
شاید پشت همین کانون دید شبکیه‌ام پنهانشان کردم و هیچ‌وقت به روی خودم نیاوردم آخرین نمره‌ی چشمانم در سن ۲۱ سالگی، هفت بوده است.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط