از آن روز که روی دست و پای بیجان من غش کردی و آب بر روی صورتت ریختم،
از آن روز که جلویم ایستادی، انگار که خیلی وقت بوده دنبال من میگشتی،
از آن روز که برای اولین بار با یکی از نداشتههای داشتهام روبهرو شدم،
از همان روز دلم برایت تنگ شده.
یادت میآید چطور جلوی روی جماعتی فریاد زدم میخواهم در آینده درگیر تو باشم؟
یادت میآید رنگ خاطراتت را روی صورت ثانیههای کودکیام پاشیدی؟
یادت میآید چقدر از همدیگر فاصله گرفتیم طوری که حالا دیگر نه من بلدم تو را و نه تو دیگر سرزده مهمانم میشوی؟
یادت میآید وقتی در دست داشتمت چقدر برای اندام من بزرگ بودی و هر کس مرا میدید میگفت: “چگونه به اندازهی تمامش هنر برای خرج کردن داری؟”
یادت میآید فقط چند قدم برای رسیدن به تو فاصله داشتم اما میان خیابان حافظ و کمال الملک گم شدم و سر از مدرسهی نویسندگی درآوردم؟
هنوز نفهمیدم چه چیز در آن شبهای بارانی پایم را به آن طرف مرزها کشاند؛
انگلیسیام روز به روز قد میکشید اما تو هر لحظه از حافظهی دستانم فرار میکردی.
تو را در وطنمان جا گذاشتم.
حتی به اندازهی مویی پای رفتنم قلم نشد که نترسم از روزی که بخواهم نام تو را دوباره فریاد بزنم.
تو به اندازهی تنهایی من رنگت پریده،
من به اندازهی لطافت تو دارم واژههایم را سوهان میزنم
و برای اینکه اندک سایهای از حضورت بر لوح سرنوشتم نقش بَندد، نام دخترم را “نگار” گذاشتهام.
تو مرا ز غوغای جهان رها میکردی،
من اما سیاهقلم زاده شده بودم، نمیتوانستم چشمانم را روی عقلم ببندم و برای همین، همیشه سر آدمهایم بزرگ میشد؛
به گمانم درگیر نِویسوفرنی بودم.
من از تمامت دست کشیدم، دستی برای نوشتن
متاسفم که هیچکس نفهمید چقدر زیبایی
مرا ببخش که خون انگشتانم را آنطور که باید توی پالتت نچکاندم:
نقاشی عزیزم! تو اولین لرزش دستان من برای لمس تراژدی انسانیت بودی
حیوانِ هنرمند، هیچوقت اولین لرزشهای روحش را فراموش نمیکند…
به زودی به یک جستار کامل تبدیلش می کنم.
6 پاسخ
تو به اندازه تنهایی من رنگت پریده.
خیلی قشنگ و غیرقابل پیش بینی بود.
قشنگ کامنت شماست ممنونم🙏😍
چه قشنگ و جذاب نوشتی👌
خیلی خوشحال شدم از دیدن بازخوردتون، سپاسگزارم❤
چه عبارتهای قشنگی! خداقوت زهرا بانو.
لطفتون بیکران نرجس جان❤