مرا کشان کشان به هال میبرد. روی صندلیهای چوبی مینشینیم. گالریاش را باز میکند و شروع میکند به خواندن. گوش میدهم. بین گوش دادن به عنوان یک منتقد یا شنونده مردد میمانم. او صدایش را بالا میبرد و حواس مرا از این تردید پرت میکند.
نوشتهاش که تمام میشود، چشمانش را به من میدوزد. منتظر نظر من است. آب دهانم را قورت میدهم و میگویم: «خوب بود.» برای کسی که مثلا یک دستی در نویسندگی دارد نظرم زیادی کوتاه است. همینطور نگاهم میکند و با نگاهش به تمام دانشم از نوشتن یک دستی میزند. میگویم: «یعنی شروعش خوب بود، قسمت اوجشم اونجایی بود که گفتی: نه، نازنین دخترانگیاش را روی جالباسی اتاقش جا میگذارد و… پایانشم تقریبا کلیشهای تموم شد مثلا میتونی این قسمتو حذف کنی تا…»
خیلی به خودم زحمت دادم که در مورد کل نوشتهاش در سه جمله اظهارنظر کنم. چند جایی از جملاتش را روانتر کردم و گفتم اگر با این ساختار بنویسد مفهوم به خواننده بهتر انتقال پیدا میکند. مقاومتی نکرد. تازه موتورم روشن شده بود و فاز برداشته بودم که درمورد تک تک جملاتش نظرات کارشناسیشدهام را بدهم، تا اینکه گفت: «خب یک متن دیگم نوشتم اونو گوش کن.» انگار نه انگار که من داشتم چکیدهی تمام آن چیزهایی که از این کلاس و آن کتاب را فهمیده بودم در اختیارش قرار میدادم.
گالریاش را ورق زد و یک صفحهی درهم شوربای دیگری آورد. نمیدانستم چطور میتواند از روی آن همه سیاهی و پرانتز، جملهی اصلی را بلند بخواند. این یکی نوشتهاش مشخص نبود چیست. البته برای من. نه به جستار میمانست، نه به دلنوشته. طفلک آن هم بین زمین و آسمان مانده بود. قلم و کلماتش به هم چپ چپ نگاه میکردند. قلم میگفت: «بابا به خدا دست من نیست. او مرا به این طرف و آن طرف کشید.» کلمات هم اصالتشان را از ذهن او بر گردن نمیگرفتند. داشتم به آنها گوش میدادم که دوباره سرش را بالا گرفت و جملهی آخرش را با لبخند تلخی روی صورتم پاشید: «و باید رفت…» توی دلم گفتم: «و دیگر هیچ…» گلویم را صاف کردم. منتظر بودم یک آهنگی چیزی پخش شود، ولی سکوت بود و سکوت (من هم جوگیر شدم!)
گفتم: «فکر میکنم خیلی اصرار داری که ادبی بنویسی؟» تایید کرد. گفتم: «این متن بیشتر میتونه به دلنوشته بخوره، به جای اینکه جملاتو پشت سر هم بیاری میتونی اینتر بزنی تا شکل دلنوشته رو بگیره.» توی دلم گفتم: «حداقل شکل دلنوشته رو بگیره.» پای منتقد درونم را از زیر میزِ تعارفات لگد کردم و ادامه دادم: «یک جاهایی سختخوانه مثلا فلان جا، فکر میکنم این مشکل با زیاد نوشتن حل بشه. لازم نیست همیشه سوژه داشته باشی گاهی وقتها حتی شده چرت و پرت بنویس که فقط دستت روون شه.» قیافهی شاهین کلانتری بعد از این توصیههای جفنگم جلوی صورتم آمد و به احترام او دیگر ادامه ندادم.
کمی که حرف زدیم، یک جمله گفت که احساس کردم از صندلی چوبیام بوی سوختگی بلند میشود. فرمودند: «سه چهارتا دیگه مثل این بنویسم دیگه پیجمو باز میکنم.» دست به دامان تجربیاتم شدم و گفتم: «به نظرم باید خیلی خودتو آماده کنی، مثلا من اگه یادت باشه همونجوری که توی پست اولم نوشتم اینقدر سررسید و وُرد پر کردم که دیگه سرریز شدم، بعدش رو آوردم به انتشار.» با یک جمله دهانم را بست و گفت: «آره باید بیشترم بخونم.»
میخواستم موهایم را بکشم و بگویم: «بیشترررم باید بنویسی، اینقدر بنویسی که بمیری.» اما قبل از اینکه مرا به کشتن دهد یکبار دیگر با دستان خودش قبرش را کند. گفت: «میرم فونت دوئلم یاد میگیرم بعد همینارو خوش خط مینویسم، اسلاید اسلاید میذارم؛ آخرین اسلایدم با صدای خودم میخونمشون.» صادقانه از ایدهی خلاقانهی آخرش خوشم آمد. به خاطر همان هم که بود گفتم: «الان کسی پست دستنویس میخونه تو اینستا؟ جلوی روشونم بذاری نگاه نمیکنن. تو میتونی فونتشو دانلود کنی متناتو با همون فونت منتشر کنی.» بالاخره از پیشنهادم استقبال کرد.
از جا بلند شدیم و میخواستیم هر کدام به اتاقمان برویم که پیشنهاد آخرم را هم دادم. گفتم: «حالا من هنوز اونقدر از نویسندگی نمیدونم، تو حتما یک کلاسی برو که نظر آدم حرفهایشو در مورد متنات بدونی.» باز هم سر تکان داد؛ اما من میدانستم همین امروز و فرداست که پیجش را عمومی کند و من هم از اعتماد به نفسی که او برای انتشار در طی چند ماه پیدا کرده بود، از خجالت جلوی روی استعدادم آتش بگیرم.
2 پاسخ
نوشتهات رو دوس داشتم. یه جوری بود که میخواستم ببینم تهش چی میشه.نمیدونم چرا حس میکردم تهش باید یه اتفاق خاصی بیفته😁
یه جاهایی هم یه طنز ریزی داشت باحال بود.
نظرت برام خیلی ارزشمنده. ممنونم از دقتی که به خرج دادی. فکر میکنم تیر آخر متن همونجایی بود که با خودِ منزویم رو به رو شدم. بازم ممنونم ازت❤