سالهای سال فکر میکردم اگر تا شب امتحان کل کتاب را مو به مو بلد نباشم و نتوانم به بلبل طعنه بزنم یعنی هیچ چیز بلد نیستم. کمالگراییام هم آن شبها پاهایش را روی هم میانداخت و به سلامتی از پا درآمدن من زهرِ دمکرده مینوشید.
بچه مدرسهای که بودم، هفتههای قبل از امتحان داشتم و هیچ وقت گذرِ پاهای لاغرم به شبهای امتحان نیفتاده بود تا اینکه دانشگاهی شدم. به جای یک نفر با ۵ نفر زیر یک سقف رفتم. خب میگویند کمی که بگذرد آدمهایی که از فرهنگهای متفاوت دور هم گرد آمدهاند کم کم از هم تاثیر میپذیرند و شبیه هم میشوند. امتحانهای اول که میدیدم دوستانم تا ۶ صبح بیدار میمانند، در حالی که من ساعت ۱۱ شب، خواب هفت پادشاه را دیده بودم، از قدرت نه گوییشان به چشمهایی که داشت از حدقه در میآمد، چشمهایم چهارتا میشد.
جالب است بدانید من تا آن ساعت که همهی کتاب را بلد نبودم؛ فقط توانسته بودم اصرار کنم که کمال جان امشب را بگذار فقط چشمم به مطالب بیفتد و لطفا زودتر اجازهی خوابیدن را به من بده. کمال هم چشم غرهای میرفت و بعد از اینکه تمام جد و آباد من را نصف شبی مهمان ناخواندهام کرده بود، میگفت: «برو بگیر بخواب، فردا که به جای ۲۲، ۱۸ گرفتی باز نیایی عر بزنی!» کمال است دیگر، چیزی در دلش نیست، به قول خودش: «من بیادب نیستم، من فقط حرفهایی را میزنم که بقیه جرئت گفتنشان را ندارند.»
چند ترمی با کمال ساختم. سوختم و ساختم. نمرههایم بد نبود ولی نمیتوانستم جلوی نیش زدنهای او را بگیرم. «اگر فلانی بیشتر شود چه؟ با این طرز خواندنت ۱۹ هم نمیشوی، اگر کامل شوی باید شیرینی توپی به من بدهی و …» حجم کتاب و جزوه کم بود، این کمال هم یک گوشه از ذهنم برای خودش آهنگری میکرد. نمیتوانستم خاموشش کنم. نمیتوانستم راضیاش کنم که چیزهای مهمتری از نمره در زندگی وجود دارند. ارزشهای مشترکی که میتوانیم به جای سر و کله زدن با آنها، یکدل شویم و به جای بیستهای بادی، نیم نمره نیم نمره با هم فتحشان کنیم.
گوشش به این چیزها بدهکار نبود. تا اینکه یک ترم به تنگ آمدم و گفتم: «این دفعه برای تو بلیت نمیگیرم و تو را همراه خودم به دانشگاه نمیبرم.» کمال پوزخندی زد و سکوت کرد. انتظار همین واکنش را هم داشتم. روانهی دانشگاه شدم. در طول مدتی که درگیر امتحانات بودم، هیچ تماسی با من نگرفت. خودمانیم، گاهی دلم برای غر غر کردنهایش تنگ میشد. من آن زمان، شبها زود میخوابیدم. مینشستم پای حرفهای کتابها و بعد از اینکه کلی با هم گپ زده بودیم، آنها به خاطر غریبهای آشنا که یک رگش به کتابهای غیردرسی برمیگشت، آخر شبی سوالهای امتحان را توی ظرف حافظهام میگذاشتند.
میخواندم اما نه برای اینکه بیست شوم؛ میخواندم چون یکبار اراده کرده بودم بفهمم زندگی بدون کمال چگونه است. چون خودم را گم کرده بودم و در هیاهوی دغدغههای ریز زندگی مشترکمان داشتم یکی یکی آرزوهایم را عاق میکردم.
دوستانم با تعجب میگفتند: «تو الان دو دور کردی؟! الان هم میخواهی بخوابی؟!» سرم را تکان میدادم و زیر پتو به چیزهای مهمتری فکر میکردم. دروغ است اگر بگویم درس برایم جدی نبود. اتفاقا چون اهمیتش را فهمیده بودم، یا بهتر است بگویم چون بعد از سالهای سال زبانش را فهمیده بودم؛ تازه شناخته بودمش و یاد گرفته بودم چطور با او برخورد کنم.
اصلی هست به نام پارتو که میگوید ۲۰ درصد تسلط روی ۸۰ درصد کتاب آنچنان نتیجهبخش نیست اما ۸۰ درصد تسلط روی ۲۰ درصد کتاب میتواند کارسازتر باشد. خب، هیچ گاه قرار نیست در امتحانات از ۱۰۰ درصد یک کتاب سوال بیاید؛ این صدای همان واقعیتی بود که تا سالها آنقدر فرکانسش بالا بود که به گوشِ منِ یادگیرنده نمیرسید. اینجا جلسه مشاورهی تحصیلی نیست اما من به این جمله، تاج ملکه بخشیدم:
ترجیح میدهم از پرنده آواز خواندن یاد بگیرم،
تا اینکه به ده هزار ستاره یاد بدهم چگونه نرقصند.
(کامینگز)
گذاشتم این جمله روی صندلی فرمانرواییاش بنشیند تا وقتی کمال از راه رسید کلاهش را مقابل ملکه از سر بیندازد. به کمال برای کارهای مهمتری مثل معلمیام احتیاج داشتم. حیف بود اگر تنها زندگیمان را با دو دوتا چارتا پیش میبردیم. من به کمال گرایش داشتم، حالا او افتاده بود دنبال من. من هم همین را میخواستم!
آخرین نظرات: