اگر پای خالیبندیام نمیگذارید باید بگویم اصلا اولین جملهای که در زندگیام گفتم این بود که “من میخواهم معلم شوم.” حالا تقریبا شدهام. نیمی دانشجوام، نیمی معلم. اما جوابِ “خب معلمِ چی؟” چند سالی از من زمان برد تا پیدایش کنم.
در یک روزِ به نظرم آفتابی که همراهِ خانوادهی مادریام روی حصیر در طبیعت نشسته بودیم، بحثش پیش آمد و دخترخالهام یک دفعهای به من پرید و گفت: «میخواهی چیکاره شوی؟» برای اولین بار توی جمع رویایم را فریاد زدم و گفتم: «معلممم ادبیااااات.» گفت: «شغلت هم مثل خودت نچسب است.» خندیدند. خندیدم. از آن موقع به بعد فهمیدم نباید آرزویم را همه جا جار بزنم. همه جا منتظر نایستادهاند که از شغل مورد علاقهی من با مخلفاتش سر در بیاورند و بعدش صدآفرین بچسبانند تنگِ افشاگری معصومانهام.
چند سالی گذشت؛ تا اینکه کد رشتهی ادبیات از سامانه سنجش به من چشمک میزد. این بار سقراطی از طرف خانوادهی پدری پیدا شد و پرسید: «چرا ادبیات؟» نمیخواستم صغری و کبری بچینم و یک ساعت از وقت گرانبهای دوران کنکورم را صرف توضیح دادن به دخترعمهی محترم بکنم. این شد که نمیدانم از کجای مغزم درآوردم و افلاطونگونه انگشت در کردم و گفتم: «ادبیات روح است، بقیهی علوم جسم!» به نظر آنقدر دندانشکن بود که ابرو بالا انداخت و دیگر مرا با چراهای بیشتری سوالپیچ نکرد.
من دختر درسخوانی بودم. یعنی از وقتی یادم میآید سنبل درسخواندن بودم. تعریف از خود نباشد، از آن دانشآموزان مورد علاقهی معلم دینیها! هر کسی به من میرسید بعد از اینکه از حال و احوال درسم به جای خودم جویا میشد، فورا میپرسید: «میخواهی رشتهی ریاضی یا تجربی بروی دیگر نه؟» من مات به آنها نگاه میکردم و قبل از اینکه بگویم نه، با سوال دیگری مهری به دهان نیمه بازم میزد: «تو سهمیه هم داری، برو پزشکی حتما قبول میشوی.»
جای تاسفبارش وقتی بود که این جمله را هم یکبار از زبان معلم فارسی دبیرستانمان شنیدم! «سجادنیا تو چرا نرفتی تجربی؟ میرفتی حتما پزشکی روی شاخت بود!» ای بابا حالا بیا و به این جماعت ثابت کن من اصلا فازم به سرُم و خون و روپوش سفید نمیخورد. روپوش سفید من، سفیدی کاغذم، قرمزی خون من، جوهر قلمم و سرُم زندگیام تدریس و نوشتن است. خیلی ادبیاش کردم نه؟ این هم پیشکش طبع ادبدوست شما.
داشتم چه میگفتم؟ آها اینکه برچسب خانم دکتر را روی سرم حلوا حلوا کنم. تیر آخر را زمانی خوردم که پدربزرگِ شاعرم رو به من کرد و گفت: «دخترم میخواهد خانم دکتر شود.» دوباره این ذهن از خدا بیخبرم زبانم را جنباند و از آن جملات تاریخیام گفتم: «دکتر که میشوم اما نه دکتری که شما فکر میکنید!»
بالاخره از این تب و تاب کنکور و علاقه و رشته و سهمیه افتادم و شد همانی که از روز ازل میخواستم. قبولیام هم ماجرا دارد که در وقت دیگری آن را خواهم گفت. دیگر تلاشی برای اصلاح باورهای دیگران از خودم نمیکردم. دیگران هم باور کرده بودند که دیگر کار از کار گذشته و من نه قرار است مهندس شوم نه پزشک. شدم اولین فرهنگی خانواده.
حالا باید پیه چراهای بیشتری را به خودم میمالیدم. چراهای دیگران کم بود، چراهای خودم هم اضافه شد. رفتم پیشان. سر راستترین آدرس، کتاب “چرا ادبیات” از ماریو بارگاس یوسا بود. چند بار خواندمش؛ اما تا عزمم را جزم نکردم که درموردش بنویسم انگار همهی آن چه از آن فهمیده بودم روی ساحل نوشته میشد. گذر زمان موجی بود که آن را میشست و میبرد و من را دوباره و دوباره در برابر سوال “چرا ادبیات” خلع سلاح میکرد.
یکبار نشستم و از دلایلش برای خودم یادداشت برداری کردم. برای وقتهایی که از ته قلبم میدانستم چرا ادبیات میخوانم اما زبانم در برابر گره ذهنی دیگران بند میماند. هر چه دنبال سررشتهی این کلاف کذایی میگشتم میدیدم با چند جمله نمیتوانم بازش کنم و موهبتِ شب راحت سر به بالین گذاشتن را به اقوامم هدیه دهم. نهایتا تهدیدشان میکردم و مثل همهچیزدانها پشت چشم نازک میکردم و میگفتم: «الان متوجه نیستید، اما شما همیشه به ادبیات احتیاج دارید.»
اینجا بود که یوسا به دادم رسید: «ادبیات به تک تک افراد با همهی ویژگیهای فردیشان امکان داده از تاریخ فراتر بروند. ما در مقام خوانندگان سروانتس، شکسپیر، دانته و تولستوی یکدیگر را در پهنهی گسترده مکان و زمان درک میکنیم و خود را اعضای یک پیکر مییابیم زیرا در آثار این نویسندگان چیزهایی میآموزیم که سایر آدمیان نیز آموختهاند، و این همان وجه اشتراک ماست به رغم طیف وسیعی از تفاوتها که ما را از هم جدا میکند.»
ادبیات روح مشترک همهی ماست. به قول جان گاردنر: «هنر واقعی، اسطورههایی خلق میکند که جامعه میتواند به جای اینکه با آنها بمیرد، با آنها زندگی کند.» ما با آن به هم پیوند میخوریم. سر یک سفره مینشینیم و در آخر آرزوی برکت برای باعث و بانی این مهمانی سادهی در باور مردم تجملاتی میکنیم. «ادبیات نوعی وقت گذرانی تجملی نیست، بلکه ادبیات یکی از اساسیترین و ضروریترین فعالیتهای ذهن است.»
شاید برایتان سوال پیش بیاید، اگر ادبیات روحبخش است پس چرا شعری میخوانیم که با آن گریه کنیم یا به عبارتی حالمان را بدتر کند؟
جایی میخواندم: «حتی خواندن شعری تلخ حال تو را خوب میکند. مواجهه با هنر و ادبیات حتی در سیاهیها، لذت دارد. طوفانی به جانت میاندازد، یاریات میکند که یک لحظه با طوفانهای بیرون قطع رابطه کنی.»
اصلا «جامعهای که ادبیات مکتوب ندارد، در قیاس با جامعهای که مهمترین ابزار ارتباطی آن، یعنی کلمات در متون ادبی پرورده شده و تکامل یافته، حرفهایش را با دقت کمتر، غنای کمتر و وضوح کمتر بیان میکند… این جامعه دچار زبانپریشی است و به سبب زبان ناپخته و ابتداییاش مشکلات عظیم در برقراری ارتباط خواهد داشت.»
البته ادبیات تنها محدود به زبان نیست بلکه مسئلهی تفکر نیز در میان است؛ «چراکه افکار و مفاهیمی که ما به واسطهی آنها به رمز و راز وضعیت خود پی میبریم، جدا از کلمات وجود ندارند. ما سخن گفتن درست، پرمغز، سنجیده و زیرکانه را از ادبیات و تنها از ادبیات خوب میآموزیم.»
«ادبیات عشق و تمنا و رابطه را عرصهای برای آفرینش هنری کرده است. در غیاب ادبیات اروتیسم وجود نمیداشت. عشق و لذت و سرخوشی بیمایه میشد.» نویسنده اظهار میدارد که «زوجهایی که آثار پترارک یا بودلر راخواندهاند در قیاس با آدمهای بیسوادی که سریالهای بیمایهی تلویزیونی آنان را بدل به موجوداتی ابله کرده، قدر لذت را بیشتر میدانند و بیشتر لذت میبرند.» اجازه دهید این جمله را ایرانیزه کنم. به نظر من کسانی که روزها و شبهای زیادی با کشاکش خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، نامههای شاملو به آیدا و معشوقهای پنهانی استادان سخنی همچون سعدی و حافظ زیستهاند، با آنها اشک ریختند، با آنها شیرینی وصال را چشیدند، به مراتب در ناخودآگاه زندگی مشترکشان مغناطیس عشق بیشتر جریان دارد.
و در نهایت ادبیات مختص چه کسانی است؟ یوسا مینویسد: «ادبیات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نیستند. انسان به ادبیات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد.»
«ادبیات تنها به گونهای گذرا این ناخشنودیها را تسکین میدهد، اما در همین لحظههای جادویی و در همین لحظات گذرتی تعلیق حیات، توهم ادبی ما را از جا میکند و به جایی فراتر از تاریخ میبرد و ما بدل به شهروندان سرزمینی بیزمان میشویم، نامیرا میشویم.»
اینها خلاصهای از مقالهی چرا ادبیات ماریو بارگاس یوسا بود که پیشنهاد میکنم متن کامل آن را به احترام زیراهای ادبیات مطالعه بفرمایید. این بود چرایی ادبیات به فهم و تلاش اکنون من. اگر روزی به آرزوی پدربزرگم نزدیک شدم شاید دلایل قاطعانهتر و با امضای شخصی خودم پیدا کردم. به قول جناب سعدی:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
اگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم
4 پاسخ
چقدر متنتونو دوست داشتم و خوشحالم دنبال خواستهتون رفتید و محکم و استوار بودید.
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
ممنون از پیام دلگرم کننده تون❤
وای که من چقدر این کتاب رو دوست دارم از باشگاه ادبیات تهیه کردم و فورا سیمی اش کردم و خوندم
با همه کارهایی که داشتم 1 هفته ای تمام شد
چقدر جملات میشینن کنار هم زهرا جان
خیلی خوبه که تونستی همبستگی متن رو حفظ کنی
کامنتون بسیار برام انگیزه بخش بود. چقدر خوشحالم که دوست داشتین و بیشتر از اون اینکه این کتابو خوندین👌❤