میترسم. میترسم شاهدِ پر کشیدن استادانِ ادبیات بیشتری باشم. امروز “معروفی” رفت؛ دیروز “ابتهاج” پر کشید. حالا خودم را سرزنش میکنم چون به رفتن م.سرشک میاندیشم.
از وقتی دانشجوی ادبیات شدم آرزو داشتم او را ببینم. عینک کائوچیوییاش را، موهای صوفی گونهاش را، قد کوتاهش با پیراهن آزاد قهوهایاش را. او در نظرم این گونه است. صدایش را در سرم میشنوم وقتی تمام کلماتش را با وزنِ عروضیِ خاصی ادا میکند. وقتی آخر کلاسهایش میگوید:«آخ بچهها خسته شدم.» به لبخندِ تمام دانشجویانش فکر میکنم و حسرت میخورم که چرا سهشنبهها با او در دانشگاه تهران کلاس ندارم. میترسم دیر برسم و سه شنبههای با موریام تمام شود. چقدر راه مانده تا او را ببینم! در حضورش باشم و ببینم هنوز جانانه فردوسی میخواند.
گاهی از معلم شدنم شاکی میشوم. به تمام دانشآموزانی فکر میکنم که به خاطرشان تهران و شفیعی را بوسیدم و کنار گذاشتم. میتوانستم آنجا باشم و ادای خیلی فهمیدهها را دربیاورم. از این انجمن به آن انجمن بروم و به هر طریقی که شده نامم را به او برسانم.
به قول استاد: “کنار باور سبز صنوبرها
میان شمعدانیها و شبدرها
جهان در لحظهای زیباست
اگر این ظلمت و زنگار
که میبندد رهِ دیدار
بگذارد.
تمام روشنایی نامهی باران
مدیح رستگاریهاست
فراخای جهان سرشار از آزادی و شادی است
اگر این دیو و این دیوار
بگذارد.”
با این همه من صبوری میکنم. میدانم اگر دیر بشود و او سفر کند یکپارچه حسرت میشوم و این درد را در گوشهای از قلبم تلنبار میکنم. برایش لای کتابهایش نامه مینویسم و منتظر جواب میمانم. بعد سهشنبهها سراغ کتابها میروم و ادامهاش را می خوانم. این گونه در کلاسهایش حاضر میشوم و شاگردیاش را می کنم.
انسان قمارِ انتخابهایش است. با هر انتخابی دری میگشاید و درهای دیگر را میبندد. نظریه میسازد که در جهانی دیگر او فرد دیگری است تا روی شعلهی حسرتهایش آب بریزد. اما من کارم به آتشبازی نمیرسد. به قول سهراب:”گرچه میسوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دلبستهام.” اما من انتخاب کردم که ادبیات بخوانم تا با واژهها سفر کنم، چون تنها واژههایند که می مانند.
شعر “لحظهی بیکران” از قیصر امین پور به دکتر شفیعی کدکنی:
بهترین لحظهها
روزها
سالها را
با تمام جوانی
روی این پلههای بلند و قدیمی
زیر پا میگذارم
بین بیداری و خواب
روبهروی تو در لحظهای بیکران مینشینم…
راستی باز هم میتوانم
بار دیگر از این پلهها
خسته
بالا بیایم
تا تو را در لحظهای بیتعارف
روی آن صندلیهای چوبی
با همان خندهی بیتکلف ببینم؟
بهترین لحظهها…
لحظههایی که در حلقهی کوچک ما
قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود
قصهی عاشقان بود
راستی
روزهای سهشنبه
پایتخت جهان بود!
آخرین نظرات: