همیشه معرفی خودم برایم سخت بوده. مثلا وقتی کسی پشت تلفن یا مدرسه و دانشگاه بیهوا میآمد و میپرسید “من چه کسی هستم یا شما؟” دلم میخواست ادای سقراط را دربیاورم و بگویم “هیچکس.” الان هم نمیدانم از کجا شروع کنم. اصولا باید از جایی شروع کرد که حرفی برای گفتن داشته باشم. خب مسئله حیاتی همین جاست. همینکه از خواب زمستانیام بیدار شدم و از پستو درآمدم. میتوانست کشدارتر از این هم باشد ولی دیگر طاقت نیاوردم. به قول قیصر امین پور: از سرم خواب زمستانی پرید / آب در چشم ترم آتش گرفت.
من تا سالها مقاومت عجیبی در برابر انتشار نوشتههایم داشتم. هر روز که عینکم را جلوی آینه میزدم، چشمانم را از خودم میدزدیدم. از اینکه سالها نگفتم من میتوانم به جای خوب حرف زدن، خوب بنویسم. حتی همین حالا کسی در گوشم میگوید: «نگو خوب مینویسی اگر از نظرشان بد بود چه!» نه، خیالتان راحت، موجودی در جلدم نرفته. این همان خودِ تخریبگر سالخوردهام است که مثلا میخواهد راه را از چاه نشانم دهد.
اما میدانید چه چیز باعث شد سرم را از این لاک ۲۰ ساله بیرون بیاورم؟ سرریز شدن. احساس کردم دیگر حوصلهی کیلو کیلو سررسید و فایل ورد (word) پر کردن را ندارم. احساس کردم مثل جناب سعدی سفرهایم را کردهام و باید گلستانم را شروع کنم. احساس کردم باید خودم را که در صفحات کاغذها جا گذاشته بودم، برسانم به دست کسانی که کلمات در حوصلهشان میگنجد. احساس کردم باید این روحیهی نازک نارنجی و خمیرمایهی ذوق نویسندگیام را جلوی آفتابِ خوانندگان و نقّادها قرار دهم تا کمی به خودش شکل بگیرد. احساس کردم هر چه بیشتر بخواهم ادای کبکِ زیر برف را دربیاورم بیشتر در آشفتگی فرو میروم و بیشتر توسط زمان شکار میشوم. عمرست دیگر، به خودت میآیی میبینی بر باد رفته.
با خودم گفتم این یکبار را اهمیت بدهم ببینم چه میشود. متاسفانه درونگرایی و حساسیّت نسلهای قبلم با وجود همهی استعدادهای انتسابی و اکتسابیای که به من داده شده خیلی روی شانههایم سنگینی میکرد. یک روز برگشتم به خودم گفتم اگر پرسیدند با استعدادت چه کردی؟ میگویی ترسیدم؟! نمیدانم چقدر درک میکنید من از چه چیز ترسیدم، ولی مهم حال الانم است که شاهرخ مسکوب پیشتر درمورد خودش گفته بود: «در ته دلم موش ترسویی لنگر انداخته که متاسفانه بیشرف نیست، وگرنه راحتم میگذاشت. راحتم نمیگذارد. با پوزخند نگاهم میکند و دائم مرا به من نشان میدهد.»
بیشتر از این نمیتوانم خودم را در یک لینک بگنجانم اما همین جا قولش را بهتان میدهم که تمام نوشتههای سایت رگی از من را کشیدهاند و هر کدامشان به نوعی معرّف خرده کتابی، جرعه پادکستی، نمه دیدگاهی، تکه تجربهای از زندگی ناچیزم هستند که به دلیل وحی منزل نبودنشان همیشه درحال ویرایشاند. پس دمنقدا اطلاعات شناسنامهی کاریام را به رسم آداب میزبانی پیشکشتان میکنم:
کسی را میخوانید که از وقتی یادش میآید دچار کلمات بوده. وقتی هنوز نمیدانسته عروض چیست شعر میگفته، وقتی هنوز نمیدانسته جُستار چیست جستار میآفریده، وقتی هنوز نمیدانسته میتواند با یک تیر دو نشان بزند، دو دستی در رویاهایش معلمی و نویسندگی را چسبیده بوده.
کسی را میخوانید که از دو جهان موازی ادبیات و نویسندگی، کلمات را به هم گره زده تا برگ سبزی باشد برای فهم درویشانهاش از زندگی یا شاید تحفهای برای قدری با هم بودن، با هم خواندن، با هم نوشتن.