وقتی که هنوز جای مُهر قبولیام در این رشته خشک نشده بود، برایم سوال بود که زبان با ادبیات چه فرقی میکند. دبیر مدرسهمان در یک خط، پایهی تردید مرا در برابر این سوال، کمی محکم کرد و گفت: «زبان، چه گفتن و ادبیات، چگونه گفتن است.» من هم دیگر پیاش را نگرفتم. آن موقعها کنکور داشتم دیگر، بهانه بالاتر از این؟ خلاصه با همین تصور پریدم توی دریای زبان و ادبیات.
اوایل دوران کارشناسیام، نسبت به این دو واژه خیلی حساس بودم. وقتی ازم میپرسیدند رشتهام چیست؟ میگفتم: «زبان و ادبیات فارسی.» محال بود بگویم ادبیات میخوانم. اصلاً جدایی میان زبان و ادبیات برایم غیر قابل هضم بود. حتی یکی از اساتیدمان هم آتش این حساسیّت را شعلهورتر کرد. گفت: «شما که فقط ادبیات نمیخونید بگین زبان و ادبیات فارسی.»
آن روزها قیافهی کسانی که بهشان میگفتم «زبان و ادبیات فارسی میخوانم» دیدنی بود. با خودشان فکر میکردند این بابا هنوز نیامده با خواندن دو بیت از رودکی فاز ادیب بودن برداشته. بعید میدانم دوستانم این حساسیّت را به خرج داده باشند. آخر من حتی روی برگههای امتحانی هم کامل مینوشتم رشتهام چیست. (چه نوپا!)
از حق نگذریم آن دوران سندرم ترمکیها را هم داشتم. بیخودی برای خودم سختش میکردم. رشتهات چیست؟ ادبیات. طرف بعدش نمیپرسد که ادبیاتِ خالی؟ ادبیات فارسی یا انگلیسی؟ وای خدای من کدام ادبیات؟ ادبیات جهان؟ ادبیات تطبیقی؟ نگو که ادبیات حماسی!
نمیدانم چه مرگم بود که یکبار از اساتیدم نپرسیدم. حالا الان میگویم بحثش پیش نیامد اما واحد “مبانی زبانشناسی” که دیگر خوراک این بحثها بود. البته پرسش این سوال هم انگ مبتدی بودن به آدم میزد. هرچه هم که ترمم بالاتر میرفت بیشتر از این سوال فرار میکردم. دیگر خیلی زشت بود بیایم ترم هشت بگویم راستی ما آخر نفهمیدیم زبان با ادبیات چه فرقی میکند!
دنبال حرفهای علمی بودم. حیف شد واحد زبانشناسیمان پشت لپ تاپ گذشت. تا اینکه همین چند روز پیش، سلطان ایدههای نامنظم، شاهین کلانتری دوباره این چراغ نیمسوز را روشن کرد. فراموش کرده بودمش؛ اما این بار دیگر نتوانستم با جوابِ زبان چه گفتن و ادبیات چگونه گفتن است، قانع شوم. این شد که افتادم پیِ حرفهای گنده گنده:
(ابتدا مانند سنّت پژوهش دست به توصیف زبان و ادبیات میزنیم.)
آندره مارتینه تعریف دقیقی از زبان دارد:
«زبان یکی از وسایل ارتباط میان افراد بشر است که براساس آن تجربهی ادمی، در هر جماعتی به گونهای دیگر تجزیه میشود و به واحدهایی درمیآید که دارای محتوایی معنایی و صورتی صوتی، به نام تکواژ؛ این صورت نیز بار دیگر به واحدهایی مجزا و متوالی تجزیه میشود، به نام واج، که تعداد آنها در هر زبانی معین است و ماهیت و روابط متقابل آنها هم در هر زبانی با زبان دیگر تفاوت دارد (درحقیقت همین تفاوت میان زبانهاست که وضع یا قرارداد نامیده میشود)».
نقشهای زبان
زبان یک نقش اصلی، ایجاد ارتباط و سه نقش فرعی، تکیهگاه اندیشه، حدیث نفس و ایجاد زیبایی هنری دارد. بعضی میگویند دومین نقش زبان یعنی تکیهگاه اندیشه ارزش و اهمیتی بالاتر از نقش ارتباطی آن دارد.
الف) ایجاد ارتباط:
مثلا زبان فارسی ابزاری است برای ما فارسیزبانان که به وسیلهی آن با یکدیگر ارتباط برقرار میکنیم. «بشر در اجتماع ناگزیر است که تجربهاش را به دیگران منتقل کند و متقابلاً تجربهی دیگران را دریابد و برای این منظور ابزاری سادهتر و در عین حال کاملتر و کارآمدتر از زبان در اختیار ندارد» (مبانی زبانشناسی، ابوالحسن نجفی).
ب) تکیهگاه اندیشه:
وقتی دارید با خودتان فکر میکنید مگر این کلمهها نیستند که در صفحهی ذهنتان پشت سر هم صف میکشند؟ ارسطو یک چیز میدانست که به خودش و خودمان گفت «حیوان ناطق». اصلا «زبان اندیشه را به آدمی میآموزد، یعنی قانون زبان است که قانون تفکر را میگذارد و به همین سبب بوده که یونانیان مفهوم نطق و عقل را با لفظ واحدی (logos) بیان میکردند» (مبانی زبانشناسی، ابوالحسن نجفی). نظریه سایپر و ورف هم همین مطلب را میگوید: «انسانها براساس زبانی که حرف میزنند فکر میکنند.»
در قرن هفتم هجری قمری، مولانای رومی در بیتی از زبان به عنوان نردبان آسمان یاد میکند:
- نردبان آسمان است این کلام
هر که از این بر رود آید به بام
ج) حدیث نفس:
گاهی وقتها شده با خودمان حرف بزنیم. اینجاست که مرض نوشتن هم به جان آدم میافتد. برای نطق با خودش کاغذ و قلم را واسطه میکند تا بتواند بهتر حرفهایش را بزند. این نقش زبان برای «بیان حالتهای عاطفی شخصی و تحلیل احساسات فردی خود و نه لزوماً به منظور ایجاد ارتباط با دیگری به کار میرود و بنابراین در این موارد معمولا به واکنش شنوندگان احتمالی توجه چندانی نمیکند، یعنی بهخلاف کاربرد زبان روزمره از ایشان انتظار رفتار متقابل و حتی تفاهم ندارد، گویی که در تنهایی با خود سخن میگوید» (مبانی زبانشناسی، ابوالحسن نجفی).
البته جامی در بیتی ادعا میکند حدیث نفس دیگران را میشنود! از معانی عرفانیاش غافل نمانید:
- ز تیزگوشی بودم چنانکه از ره سمع
حدیث نفس کسان داشتی به دل گذرم
د) ایجاد زیبایی در کلام:
«گوینده به تزیین گفتهی خود میپردازد و مثلا واجها را به گونهای که خوشنواتر شوند با یکدیگر می آمیزد و گاهی، بیتوجه به معنی ظاهر کلام را میآراید یا معانی را نه به تبع واقعیت بیرونی، بلکه به اقتضای روابط درونی آنها با یکدیگر تلفیق میکند. اما این نقش زبان که خصوصا در آثار ادبی آشکارا به چشم میخورد، با نقشهای دیگر چنان درآمیخته است که غالباً نمیتوان آنها را از یکدیگر جدا کرد، مگر در مواردی که عالماً و عامداً برای این منظور به کار رفته باشد (مثلا در شعر)» (مبانی زبانشناسی، ابوالحسن نجفی).
ارسطو در تعریف شعر مینویسد: «شعر چیزی است که از تاریخ فلسفیتر است و اهمیت بالاتری دارد، چون چیزهایی میگوید که ماهیتی تقریبا کلی دارند درحالی که گزارههای تاریخی جزئیاند.»
- به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است.
حرف هايم، مثل يک تکه چمن روشن بود.
سهراب سپهری
باید اعتراف کنم در تعریف ادبیات هنوز دست و پا میزنم. هنوز به یک جملهی سرراست نرسیدم که بگویم همین است و بس. هنوز حسِّ یافتم یافتم ارشمیدس را تجربه نکردهام. کتاب فلسفهی ادبیات از پیتر لامارک هنوز لقمهی بزرگتر از دهانم است. پر از نظریات مختلف در مورد جوهرهی ادبیات است. همان روزهایی که جوگیر بودم و میگفتم زبان و ادبیات فارسی میخوانم دست به دامن این کتاب شدم که بفهمم ادبیات چیست؛ اما وقتی خواندمش بیشتر نفهمیدم ادبیات چیست!
البته به طور مکرر در این کتاب گفته شده تعریف واحدی برای ادبیات وجود ندارد و هر مکتبی بسته به مبانیاش ادبیات را تعریف کرده است. بعضی به این توجه کردهاند که عناصر ادبی یک متن چیست. بعضی دنبال این بودند که ادبیات را مقابل یک علم قرار دهند تا براساس تفاوتهایی که دارند به توضیح آن بپردازند. بعضی معتقدند اصلا سوال از ریشه خطاست. نباید بپرسیم ادبیات چیست باید بگوییم کارکرد آن چیست. خلاصه، داستانِ این تعریفها سر دراز دارد.
نگاهی بیندازید به جستارِ چرا ادبیات؟
اما همینطور که نمیشود دست خالی از اینجا برویم! نظرات چند استاد بزرگ را در این باره بخوانیم بد نیست:
عبدالحسین زرینکوب ادبیات را اینگونه تعریف میکند: «تمام ذخایر ذوقی و فکری اقوام و امم عالم که مردم در ضبط و نقل و نشر آنها اهتمام کردهاند. این میراث ذوقی و فکری که از رفتگان بازمانده است و آیندگان نیز همواره بر آن چیزی خواهند افزود همواره موجب استفاده و تمتع و التذاد اقوام و افراد جهان خواهد بود.» تعریف دهخدا از ادبیات به این صورت است: «چگونگی تعبیر و بیان احساسات و عواطف و افکار به وسیلهی کلمات در اشکال و صورتهای مختلف.»
اما اروپاییان معمولا در فرهنگهایشان ادبیات را اینگونه تعریف کردهاند: «ادبیات دانشی است که شامل مجموعه آثار مکتوب یک ملت و با یک مملکت و یا یک زبان مشخص میشود.»
دکتر پور دریایی و سعیدی در مقالهی “ادبیات چیست” دو ایراد اساسی بر این نظریه وارد کردهاند:
۱_ امروزه در ادبیات هر ملتی، علاوه بر آثار مکتوب آثار غیرمکتوب ادبی نیز به چشم میخورد مانند دوبیتیهای عامیانه و افسانههای محلی که از قدیمالایّام سینه به سینه بین مردم نقل شده و ادامه حیات دادهاند و امروزه به آنها ادبیات شفاهی میگوییم.
۲_ آثار منظومی در زمینهی دانشهایی از قبیل طب، فلسفه، نجوم، ریاضی و… داریم که نمیتوانیم آنها را جزو آثار ادبی به شمار آوریم چرا که بر این باوریم که احساس و عاطفه جز لاینفک آثار ادبی است و از این رو ادبیات بر تمام آثار مکتوب یک ملت اطلاق نمیشود.
زبان با ادبیات چه فرقی میکند؟
به نظرم بیایید از تعاریف مختلف کمی فاصله بگیریم و به بحث تفاوت زبان و ادبیات برگردیم. ماسل پروست میگوید: «زندگی واقعی که سرانجام در روشنایی آشکار میشود و تنها زندگیمان که بهتمامی زیسته میشود ادبیات است.» یوسا هم در ادامهی آن در کتاب “چرا ادبیات” مینویسد: «پروست گزافهگویی نمیکرد و این کلام هم صرفا زاییدهی عشق او به کار خودش نبود. او این گزاره را پیش مینهاد که زندگی در پرتو ادبیات بهتر شناخته و بهتر زیسته میشود؛ و نیز اینکه زندگی اگر قرار است به تمامی زیسته آید باید با دیگران تقسیم شود.»
یکبار که میخواستم از اهمیت ادبیات برای دانشآموزان رشتهی تجربی صحبت کنم، یکی از اهمیتهای آن را اینگونه تیتر زده بودم: “ادبیات، روح مشترک همهی آدمهاست”. بحث را اینگونه شروع کردم: اگر یک داستان کوتاه به زبان فرانسوی جلوی شما بگذارند و بگویند بخوانید، اگر این زبان را بلد نباشید نمیتوانید آن را بخوانید. حتی اگر یک فرانسویزبان را هم برایتان بیاورند و او از روی داستان بخواند باز هم متوجه داستان نمیشوید. حالا فرض کنید آن داستان را به فارسی برایتان ترجمه کنند و بگویند بخوانید. در این صورت آیا باز هم متوجه داستان نمیشوید؟ این تفاوت زبان و ادبیات است.
«زبان وسیلهی بیان ادبیات است، به ادبیات شکل میدهد و به عکس ادبیات شکل زبان را تعیین میکند. خواننده باید به اصول زبان آشنا باشد و درک نماید که چگونه زبان به ایجاد مفاهیم و معانی کمک میکند» (کودکان و ادبیات رسمی ایران، صدیقه هاشمی نسب).
در مقالهی “ادبیات چیست” از دکتر پوردریایی و سعیدی به صراحت گفته شده که رابطهی بین زبان و ادبیات، عموم و خصوص مطلق است. یعنی «هر ادبیاتی زبان هم هست اما هر زبانی ادبیات نیست.» سپس به تقسیمبندی زبان یک ملت به زبان عامیانه و ادبی پرداخته شده که زبان عامیانه برای بیان عواطف و احساسات ساده و روزانه و امورات فردی و اجتماعی است و در اشکال مثلها، نوحهها، ترانهها و… به کار برده میشود؛ اما زبان ادبی زبان خواص است که برای بیان مطالب علمی و ادبی و نقل تفکرات درست و بخردانه و بیان عواطف عمیق آمادگی دارد.
این درد کوچکی نیست
در روستای ما
مردم
شعر مرا به شور نمیخوانند
گویا زبان شعر مرا، دیگر
این صادقان ساده نمیدانند
و برگهای کاهی شعرم را
-شعری که در ستایش گندم نیست-
یک جو نمیخرند
از من گذشت
اما دلم هنوز
با لهجهی محلی خود حرف میزند
با لهجهی محلی مردم
با لهجهی فصیح گل و گندم
گندم
خورشید روستاست
وقتی که باد موج میاندازد
در گیسوی طلایی گندمزار…
خورشیدهای طلایی شعر من آنجاست!
قیصر امین پور، شعرِ “خورشید روستا” از دفتر آیینههای ناگهان
میرجلالالدین کزازی، استاد گرانقدر ادبیات فارسی (زبان و ادبیات فارسی!) در کتاب زیباشناسی سخن پارسی بدیع مینویسد: «برای شناخت ادب، دانستن زبان بایسته است؛ اما تنها به زباندانی نمیتوان بسنده کرد. ادب زبانی است که پرورده شده است؛ سرشت زیباشناختی یافته است. هنرمند از آن برای راه بردن به آرمانهای هنری خویش و آفرینش زیبایی سود جُسته است. ادب از زبان آغاز میگیرد و برمیخیزد؛ اما در آن نمیماند؛ به فراتر از آن میرسد. زبان را در راهی نو، برای رسیدن به آرمانها و آماجهایی نو درمیاندازد.»
“ادبدان، هنرشناسِ سخن است.” (کزازی)
نیز استاد کزازی در همین کتاب با سخندانی و ادبدانی تمام بار دیگر تفاوت زبان و ادبیات را اینگونه بیان میکند: «ادب زبانی است که شورانگیز شده است. پیام ادب فزونتر و فراتر از آن است که تنها پیامی برای سَر بمانَد؛ راهی به دل نیز میجوید. تنها سر را نمیآموزد؛ دل را نیز برمیافروزد.»
- در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل
حرف آخر:
تمام تلاشم را کردم که نور این چراغ را با گردش میان نظرات اهل سخن و ادب روشن نگه دارم و با سنگِ بیتفاوتی دیگر چراغ این سوال را نشکنم. اگرچه اینها همهی آن چیزی نبود که بتوان زبان و ادبیات را در آن خلاصه کرد اما بیشتر از پیش دریافتم که اگر چند سال پیش از دلم برنمیآمد که بگویم فقط ادبیات میخوانم، حالا از عقلم هم برنمیآید. زبان و ادبیات در تفاوتشان نیست که باید با هم بیایند بلکه در آمیختگی و رابطهی عمیقشان است که از هم جداییناپذیرند. راهْ طولانی و فهم سخت است. برای من فهمِ زبان و ادبیات پایان باز دارد!
آخرین نظرات: