کتاب “پیر گنجه در جستجوی ناکجاآباد” را باز میکنم. یک نفس فصل اولش را میخوانم. به دنبال جواب سوالم هستم، چرا ناکجاآباد؟ مگر نظامی چه میخواست؟ به کجا میخواست برود که نمیتوانست؟ چه چیز برای او کافی نبود؟ چه چیز او را پیر کرد؟ و چهها از دست داد؟
نمیدانم این هنر یک نویسنده است که در همان فصل نخست مرا به جواب سوالاتم میرساند، یا باید خواننده را تا ناکجا برد و بعد ناگهان پرده از ابهامات برداشت تا او طعم سقوط آزاد میان واژهها را بچشد. نظامی در عاشقانههای شیرینش راه حل دوم را انتخاب میکرد ولی دفتر زندگیاش چیز دیگری بود.
وقتی خودش را از تمام آدمها چه زاهدان، چه پادشاهان، چه درباریان و چه عامه جدا کرد و ره به سوی دیار کمال شتافت؛ همانجا بود که فهمیدم چقدر از زمانهی خویش جلوتر بوده. چقدر آلودگیها و ناخالصی چهره مردمانی که در زمانهی او پا به پای او کودک بودند، جوان میشدند و در نهایت پیر، او را به تصمیم تمام کسانی واداشت که یک لحظه احساس کردند متعلق به زمان و مکان تبعیدیشان نیستند و باید پایشان را فراتر از گلیم تاریخ دراز کنند.
شاید آرمانگرایی آن جوانِ متفکرِ نظاممند، او را بیش از وسعش بزرگ کرد. وقتی در جوانی پدر و مادری را پشت سرش ندید، وقتی پُلهای زندگیاش را تنها میبایست میساخت، وقتی آنچنان خوب ندید از زمانه، او باید جلوتر گام مینهاد. باید میرساند خودش را به فرداهای نه از پیشساخته، اگر نمیکرد که نظامی نمیشد. که عطار نمیشد. که مولانا نمیشد…
شاید برای همین تاریخ روی تکرار است. منتظرید بگویم که درس بگیریم؟ واقعا چقدر عمیق به این جملههای تکراری اندیشیده بودیم؟ انگار همهی تجربیات تلخ و شیرین نظامی و تمام آدمیان هم عصر و ماقبل آن آنقدر تکرار شدهاند که تار و پودشان از هم گسسته. انگار تجربه از دست دادن والدین، تجربهی عزلت گزینیِ خودخواسته، تجربهی برخاستن برای رسیدن، تجربهی عشق شیرینِ آفاق، تجربهی داشتن فرزندی که امید و آرزوی دوباره شکفتنت را در او با خودت به گور ببری، تجربهی همزادپنداری میان نسلهای بیارتباط و دور، همهی اینها جدید نیست. این ما هستیم که تازهایم. فکر میکنیم آسمان دهان باز کرد و این سرنوشت تنها تقدیم ما شد؛ اما نه، اینها بودهاند. تو بودی که وقتی نظامی از دلتنگیاش برای آفاق، شیرین را میسرود، وقتی فردایی برای زنده ماندن هنرش نمیدید، وقتی جلوی آینه سفیدی موهایش را در بیت میگنجاند، این تو بودی که نبودی.
و حالا واژهها تو را به او میرسانند. به تمام کسانی که اگر صدایشان از خاک برمیخاست به تو میگفتند: «رنجها و دغدغههایت را کسی زیسته و تو در تنهایی خودت تنها نیستی.» چه چیز مایهی وصال هشت قرن فاصلهی میان من و اوست؟ زیباییِ رنج کشیدن و تنها نبودن در این تیرهبختیها. امید به فراموش نشدن و البته همان درس گرفتن از تاریخ؛ تا جایی که به جای دوستش دارم بگویی چقدر او مرا زیست و من چقدر او را زندگی میکنم.
من با خسرو آن روز نزدیک رودخانه، چشمانم را از گناه شستم. با شیرین برای دیدن خسرو تاختم و نفسنفس زدم. با فرهاد دست و دلم لرزید وقتی شیرین گوشوارههایش را به عنوان مزد کارم بهم بخشید. با مریم بیمار شدم وقتی فهمیدم هنوز کسی به مذاق همسرم شیرین میآید. با باربد و نکیسا تا مرگ خواندم و صبح شد. بند دل شیرین از هم گسست و خسرو صدایش را شنید. با هردوتایشان روی زمین افتادم و فریاد زدم: هنوز عاشقت هستم.
نظامی را یک طور خاص دوست دارم. حسابش برایم از چهار قلهی ادبیات جداست. داستانپردازیهایش قند است و زندگی شخصیاش قندتر. راستش به کسانی که هنوز عاشقانههایش را نخواندهاند حسودی میکنم. کاش وقتی دوباره به افسانهی آبدارش بازگشتم، هنوز قلبم از جا کنده شود و عشقپردازیهای او به درازا بکشد.
کاش تمام نشود این آفاقِ شیرینِ ادبیات.
درین افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن
به حکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی
سبک رو چون بت قبچاق من بود
گمان افتاد خود که آفاق من بود…
آخرین نظرات: