چرا می‌خواهم نویسنده شوم؟

چرا می‌خواهم نویسنده شوم؟

+چون آرام می‌شوم.
این سرراست‌ترین جوابی‌ است که می‌توانم به این سوال بدهم. هرچند فکر می‌کردم این سوال برای خودم حل شده است اما وقتی آن را از زبان شاهین کلانتری شنیدم، تمام کلمات توی سرم دو دو زدند و تا دست به دامان قلم نشدم نتوانستم یک جواب دهن پر کن توی ذهن مه‌آلود ابتدا خودم و بعد دیگران بگنجانم.
ارجاع به حرف خود استاد می‌زنم که “جالب‌ترین نوشته‌ها رنگی از اعتراف به خود دارند” این شد که توصیه ایشان را عملی کردم: «برایش یک مقاله‌ی شخصی داشته باشید که هر وقت کسی از شما پرسید، یک چیزی دم دستتان باشد.»
دم دست‌تر از آرامش؟
به نظرم انسان‌ها وقتی چیزی بهشان آرامش نمی‌دهد، دنبالش نمی‌روند؛ البته این به شرطی است که آرامش را مقابل با هیجان نگیریم. چون من حتی با بعضی نوشته‌هایم هم به هیجان می‌آیم، گریه می‌کنم و می‌خندم. به قول بوکوفسکی:

“نوشتن آخرین روان‌پزشک است
مهربان‌ترین خدا بین تمام خدایان است
نوشتن مرگ را می‌تاراند، ترکت نمی‌کند
و‌ نوشتن می‌خندد
بر خودش
بر رنج
آخرین توقع است
آخرین تفسیر
نوشتن تمام این‌هاست.”
می‌نویسم چون درمان من نوشتن است. چون زیادی برای پیچ و تاب‌های زندگی چغر تشریف دارم و چیزی جز یک صحبت منطقیِ هنرآلود من را سر جایم نمی‌نشاند.
از شما می‌پرسم، یک نویسنده به جز دفتر و خودکار و مکانی آرام چه می‌خواهد؟ به گمانم هیچ چیز. این شغل حتی به روحیات من هم می‌خورد. از همان کودکی که یک گوشه داشتم برای خودم زندگی‌ام را می‌کردم، فهمیدم چقدر شبیه نویسنده‌ها هستم. حتی آن روزی را به یاد می‌آورم که یکی از اراجیفم که زور می‌زد تا یک رگش را به شعر برساند را به خواهرم نشان دادم و او از روی محبتش یا رک‌گویی بی‌سابقه‌اش گفت: «زهرا تو بیشتر بنویس، نوشتنت بهتره.» من آن موقع هیچ چیز از شاعری نمی‌دانستم. شاید اگر آن روزها کسی مرا با کلمه‌ی عروض آشنا می‌کرد درجا سکته می‌کردم و پشت دستم را داغ می‌کردم که مبادا به سرم بزند به سمت سرودن که هیچ، حتی به سمت نوشتن بروم. حالا جستارگسیخته کمی هم شعر می‌گویم ولی بیشتر می‌نویسم.
این را هم باید عرض کنم که تا سال‌های سال، خط‌های خاکستری‌ام خواننده‌ای نداشتند؛ تا رسید به وقتی که با خودم گفتم: «به خودت بیا دختر، کاری به جز سرکوب کردن برای این استعداد و علاقه‌ی خاموشِ دیرینه‌ات بکن.» دست خودم را گرفتم و کلاس نویسندگی ثبت‌نامش کردم. خیلی خوشبخت بودم که اولین پله‌های نویسندگی‌ام با ثابت‌قدمان این حرفه بنا شد. حتی در این مسیر یک هم‌نویس هم پیدا کردم. البته او مرا پیدا کرد. یک خواننده داشتم که به شوقش تلاش می‌کردم زیبا و پرمحتوا بنویسم. اولین گام‌های احترام به مخاطب را با او یاد گرفتم. به خیالم نوشته‌هایی که برای او می‌فرستادم آنقدری برای اول کار شسته رفته بودند که اگر کسی از دوستانم می‌خواست چیزی از من بخواند همان‌ها را برایش کپی می‌زدم؛ همان نوشته‌های دست دومم را!
قرار بود از اینکه چرا می‌خواهم نویسنده شوم حرف بزنم ولی ببینید به کجا کشیده شدم. به قول شاهرخ مسکوب: «نویسنده مثل کریستف کلمبه، می‌‌خواد یک جایی بره ولی از یک جای دیگه سر در میاره.» خب همین علت دیگری است. من اگر روی کاغذ حرف‌هایم را نریزم که دق می‌کنم. واقعیت این است که زیاد اهل گفت‌وگو نیستم. ناگزیرم این کوره‌ی داغ که همه چیز از آن می‌آید و می‌رود را یکجوری آرام نگه دارم و با او حرف بزنم که فکر نکند در این دنیای نامرد تنهاست. به قول رابرت فیشر: “یک قلم به من بدهید، می‌خواهم فکر کنم.” خب همه‌ جا هم که نمی‌شود افکارت را روی سرت بکشی و با خودت نطق کنی، هزارتا انگ دیوانگی روی پیشانی‌ات می‌چسبانند. می‌نویسمشان تا یک وقت حادثه‌ی چرنوبیل دیگری از اتاق آخر خانه‌مان رخ ندهد.
چرا می‌خواهم نویسنده شوم؟ برای از یاد نبردن هستی‌ام. ما خودمان را روایت می‌کنیم تا هستی‌مان را از یاد نبریم. چرا می‌خواهم نویسنده شوم؟ چون می‌دانم راهم از بقیه جداست. هر چه به تعداد شمع‌های روی کیکم اضافه می‌شود، این را بیشتر درک می‌کنم که هر کسی داستان خودش را دارد؛ و چه ماهرند کسانی که با وجود همه‌ی تفاوت‌ها هنوز به یکی بودن و یکی شدن فکر می‌کنند. زمینِ زندگی را می‌کَنند تا ریشه‌ی شباهت‌ها را بیابند. برای چه؟ چون آنها هم آرامش می‌خواهند. می‌خواهند بدانند در این راه تنها نیستند. همدمی هست و هم‌مسیری که سختی‌های‌ راه را برایشان کمی قابل تحمل‌تر می‌کند.
همدم یک نویسنده چیست؟ دقیق جوابش را نمی‌دانم اما در تلاش برای فهمیدن آن هستم. جالب است، سوال این بود که چرا می‌خواهم نویسنده شوم ولی من مدام خودم را نویسنده خطاب می‌کنم. به در می‌گویم که دیوار سرکوبگر درونم بشنود. این هم یک علت دیگر: خود‌ابرازگری. گفتم نمی‌خواهم فراموش کنم، خب بدم هم نمی‌آید فراموش شوم.
خودم را در این کلمات می‌کارم. آدمی به دنبال بقاست. بقای من نوشتن است. مُمِّد حیات من نوشتن است. روزی که نمی‌نویسم فضا برایم تنگ است. احساس بیهودگی از پشت تیک‌های تودولیستم (To do list) برایم سرک می‌کشد. محمود دولت‌ آبادی منظورم را بهتر بیان کرده‌ است: «وقتی نمی‌نویسم، آدم نیستم. وقتی می‌نویسم، باز هم آدم_در هنجار معمول_ نیستم.»
علت دیگر نویسنده شدنم، مفید بودن، یاد گرفتن و یاد دادن است. شاید باید این را اولین علت می‌آوردم. حتما می‌گویید تو که گفتی ضامن بقایت نویسندگی است حالا می‌گویی معلمی؟! حق با شماست، اما آدم که یک بعدی نمی‌شود. وقتی می‌توانم یاد بدهم و یاد بگیرم، وقتی می‌توانم آرامش کسب کنم و آرامش ببخشم، وقتی می‌توانم از خودم چیز اندکی به یادگار بگذارم تا شاید یک جایی دست کسی را بگیرد، چرا با دستان خودم سرنوشتم را تکه تکه کنم؟ وقتی هم می‌شود دبیر ادبیات شد هم نویسنده، چرا شرمنده‌ی رویاهای از قضا هم‌سویم شوم؟ این چیز زیادی است؟ شاید از نظر شما بلندپروازی باشد اما از نظر خودم یکی دیگر از قله‌های بلند زندگی‌ام است؛ یا عبور می‌کنم یا نمی‌کنم.
زندگی آنقدرها هم سخت نمی‌شود وقتی به قول چارلی چاپلین در کلوز آپ (نمای نزدیک) صحنه‌ی تراژدی و غم‌انگیز و در لانگ شات (نمای دور) صحنه‌ی کمدی و خنده‌دار خودش را به تو نشان دهد. وقتی بتوانی همه‌ی آنچه که از سمفونی مردگان یک آیدین، از برادران کارامازوف سه برادرِ از زمین تا آسمان متفاوت و همین‌طور بگیر تا سرنوشت هزاران شخصیت دیگر را بریزی توی چند صد صفحه ولی بدانی این یک زندگی‌ است مانند همه‌ی زندگی‌های دیگر، تو در آن زندگی‌ می‌کنی اما قرار نیست در پایان داستان بمیری، بسیار نرم‌تر با خیلی چیزها برخورد می‌کنی. این خاصیّت ادبیات است.
نویسندگی مرا آدم بهتری می‌کند وقتی می‌بینم هر کسی به نوعی حق دارد، سعی می‌کنم سخت نگیرم. چون هر کسی دارد با مسئله‌ای دست و پنجه نرم می‌کند. آرزو می‌کنم همیشه از من بعید باشد که بخواهم تنها از شیشه‌ی عینک خودم به مسائل نگاه کنم. من باید شخصیت‌ها و طرز فکرشان را زندگی ‌کنم. برای من زندگی، نویسندگی است. این را درک می‌کنم.
دیگر اینکه وقتی مرگ را از نزدیک لمس کردم فهمیدم این دنیا برایم کافی نیست. خب چگونه خودم را راضی می‌کردم؟ با کتاب‌ها زیستن، خواندن زندگی آدم‌ها، با آنها اشک ریختن، با آنها زخم خوردن و از جا برخاستن، ذوق کردن، ناامید شدن، در یک کلام: زیستن زندگی‌های نزیسته…
حالا فکر کنید همین را بتوانی خودت خلق کنی! تو یک آفریدگاری! آفریدگار شخصیت‌های به ظاهر غیرواقعی چون همه‌ی آنها در روح خوانندگانشان ردی به جا گذاشته‌اند و به نظرم این تمام دلیلی است که انسان‌ها را به دنبال زندگی کردن می‌کشاند و فلسفه‌ی پشت این جمله که انسان موجودی‌ اجتماعی‌ است را بهتر بیان می‌کند.
حالا چرا می‌خواهم نویسنده شوم؟
+چون می‌خواهم آفریدگار زندگی‌های نزیسته باشم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط